حافظ و سعدی همشهرین و هرکدوم در جای خودشون بینظیرن.ولی از حافظ بخاطر فالش،بیشتر یاد میشه.من میخوام اینجا دل سعدی رو به دست بیارم و هر هفته یه حکایت از گلستان بذارم.(البته ما همچنان ارادتمندحافظ هستیم ).
حکایت اول از باب "دراخلاق درویشان"
زاهدی مهمان پادشاهی بود.چون به طعام بنشستند،کمتراز آن خوردکه ارادت او بو د و چون بنماز ایستاد بیشتراز آن کردکه عادت او،تاظن صلاحیت در حق اوزیادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی کاین ره که تو میروی به ترکستان است
چون بمقام خویش درآمد،سفره خواست تا تناولی کند.پسری صاحب فراست داشت.گفت:ای پدر،باری به مجلس سلطان درطعام نخوردی؟گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکارآید.گفت:نمازراهم قضاکن که چیزی نکردی که بکارآید.
ای هنرها گرفته در کف دست عیبهابرگرفته زیر بغل
تاچه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل
*****************
|